http://ariyaamo.com/wp-content/uploads/2013/02/rain_ariyaamo-15.jpg

سالها پیش در یک شب زمستانی زیر کرسی ذغالی پدر بزرگ، داستانی شنیدم پر از واقعیت. همه دور هم بودیم مادرجونم یه سینی چایی از سماور رنگ و رو رفته قدیمی، تو این استکانهای کمر باریک لب طلایی ریخت و گذاشت جلوی همه ما آقاجونم تو دلش تشکری کرد و رادیو قهوه ای رنگه دوموجشو که همدم خوابش بود خاموش کرد و رو به همه ما گفت زندگی فهم نفهمیدن هاست. سکوت عجیبی حاکم شد گرمای کرسی هر لحظه بیشتر میشد چروک پیشانی اش زیر نور فانوس، رنگی شده بود همه ما منتظر حرفی بودیم. استکان خالی چایی را توی سینی گذاشت و گفت:

سالها پیش در شهری مردمانی زندگی میکردند صالح و با خدا آنقدر اهالی این شهر درستکار بودند که هر آنچه دعا میکردند اجابت میشد مثلأ اگر دعا میکردند که باران بیاید به اذن پروردگار باران می آمد و زراعت رونق میگرفت یا اگر حاکمی ظلم و ستم میکرد با دعای مردم، به سزای عملش می رسید هیچ مستمندی در شهر وجود نداشت همه از حال هم خبر داشتند بزرگترها هوای کوچکترها رو داشتند و کوچکتر ها احترام آنان را. خلاصه همه در کنار هم خوش بودند و هیچ کس باعث رنجش نمیشد

پس از مدتی حاکم شهر که مردی صلح جو، مهربان و با انصاف بود به علت کهولت سن درگذشت پس از چهل روز بزرگان شهر دور هم جمع شدند تا حاکم دیگری را انتخاب نمایند خلاصه بعد از کلی همفکری حاکم جدید، معرفی و بر تخت حکمرانی نشست. دفتر و دستک حکومتو، کلید خزانه و هر آنچه لازم بود به وی دادند تا خدمتگزار مردم باشد. مدتها گذشت تا اینکه وزیر اعظم وی که مردی ناخلف بود نقاب از چهره برداشت و به حاکم پیشنهاد داد برای اینکه ثروت بیشتری روانه خزانه گردد از مردم خراج بگیرد حاکم نیز وسوسه این داستان شد و دستور داد داروغه به شهر برود و تا میتواند مالیات جمع کند این موضوع باعث گردید افرادی که درامد چندانی نداشتند تحت فشار قرار گیرند و زندگی برایشان سخت شود کار بجایی رسید که همه اهالی شهر تصمیم گرفتند از خدا بخواهند داروغه را به سزای رفتارش برساند چند روز بعد خبر مرگ داروغه شهر را فرا گرفت ولی برای حاکم و وزیرش درس عبرت نشد

فشار از حکومت روز بروز سنگین میشد باج و خراج روی شانه مردم سنگینی میکرد چاره ایی نداشتند جزء امید به اجابت دعا. وزیراعظم نزد شاه رفت و گفت: من نقشه ایی دارم که دیگر دعاهای مردم اجابت نگردد حاکم که بدش نمی آمد این اتفاق رخ دهد به پیشنهادش  جواب مثبت داد

خورشید وسط آسمان جلوه گر شده بود که جارچیها در میدان بزرگ شهر همه را بدور خود جمع کردند پس از مدتی حاکم آمد و رو به اهالی شهر گفت: مردمان مهربان و عزیز، تصمیم گرفتیم جهت رفاه حال شما و آبادانی شهرمان پلی روی رودخانه بسازیم تا مجبور نشوید فرسخ ها پیاده بروید تا به آنطرف رود برسید برای ساخت این پل نیازمندیم که هر نفر از شما یک عدد تخم مرغ  جهت کمک به ساخت این پل در میدان شهر گذاشته تا ما با آنها داد و ستد کنیم و هزینه ساخت پل را مهیا کنیم.

مردم شهر نگاهی به هم انداختندو پس از همهمه ایی کوتاه اعلام رضایت کردند و هر کس تخم مرغی در میدان شهر گذاشت. کوهی از تخم مرغ بنا شد و همه سرمست و خرسند که راه برایشان کاسته میشود و راحت تر به آنطرف رودخانه میروند اندکی بعد حاکم اعلام کرد تاجران سه روز دیگر می آیند شما تخم مرغهایتان را بردارید و سه روز دیگر بیاورید، همه صف شدند و به نوبت تخم مرغهای خود را برداشتند ولی غافل از اینکه آنها، تخم مرغهای خودشان نبود هر کس مال دیگری را برداشته بود یکی بزرگتر یکی کوچکتر ...

خلاصه از فردای آن روز باج و خراج سنگینی آغاز شد و دیگر دعای مردم اثری نداشت

پدر بزرگ نگاه محبت آمیزش را به من که بزرگترین نوه اش بودم انداخت و گفت: مواظب باشید تخم مرغهایتان عوض نشود

خوب که فکر میکنم میبینم دیگر باران نمی آید دلیلش را میدانم فقط نمیدانم این تخم مرغ کیست در سفره من، شاید بهتر باشد تخم مرغی ندهم ولی نه! بهتر آنست اگر دادم، بر ندارم شاید مال من نباشد

خوب که فکر میکنم میبینم اون قدیما غذا که میخوردن، هر چه ته سفره میموند روانه باغچه میشد ولی امروز در کیسه زباله را آنچنان گره میزنیم که خاک هم نمیتونه درشو باز کند چه برسه به مورچه کوچک حیاطمان. چرا اینگونه شدیم؟ به دیگران کمک میکنیم به نیت اینکه بلا از زندگی مان دفع بشه!!؟، صندوق قرض الحسنه خانگی راه میندازیم، یه تریلی هم اسم میزاریم روش تا اینکه همسایمون قرعه اول نصیبش میشه بجای لبخند، خرشانس خطابش میکنیم تازه تودلمون یه کمی حسادت هم میکنیم. معیار خوب بودن افراد در نزد ما، شده اینکه طرف چه قدر بمون پول داده، حرفمونم اینه "فلانی رو میگی؟ اینقدر آدم خوبیه که، دیشب اومد خونمون یه کادو آوورد سیصدو پنجاه هزار تومن قیمتشه"، فکر کن! یارو نزول خوره.

خدا رحمتت کنه آقاجون کاش امشب اینجا بودی و یه بار دیگه با اون صدای خش دارت میگفتی: زندگی فهم نفهمیدن هاست

نویسنده: محمدرضا شمس